دلم آبستن مرگ است می دانی؟ دلم را در تلاءلوهای این گرداب می خوانی؟ دلم تنها، دلم آشوب و پر درد است تو می دانی؟ چرا در خواب می مانی؟ دلم آشفته تر، از عالم و آدم گریزانم چنین مردن روا باشد، تو که جانی! ولی اینجا و پنهانی، غریب و ساکت و سرد و غزل خوانی بدان ای یار ای آوار این تکرار این تکرار می مانی؟ "شیما مجیدی"
من که خرسندم و دلشادم و این دلخوشیم لحظه هایم همه را شاد و غزل خوان کرده ست نه به یک جا بند و نه ز خود، باخبرم شور دیروز که این لحظه فراخوان کرده ست حال امروز دگرگون شده، عاشق شده ام آری امروز مرا، شوق تو شادان کرده ست من ز خود بی خبر و پای ز سر، سوی توام آنچه چشم دگران، یکسره حیران کرده ست عشق من، با همه ی جان و دلم آنِ تو باد ای که دوریت، مرا سخت پریشان کرده ست "شیما مجیدی"
درباره این سایت